حادثه رقت انگیز
محمد حسینی
شب سردی است، ساعت 20 برای زدن آمپول به یک درمانگاه در خیابان سمیه قم آمدهام، صدای فریادهای یک مرد شنیده میشود، دقت میکنم و چند ماشین که رد میشود و جلوتر میروم، شخص دارای معلولیتی روی ویلچر میبینم، جوانی حدود 25 ساله است، پیرزنی پشت ویلچر تلاش میکند او را هل دهد و به جلو ببرد ولی توان آن را ندارد. جوان ویلچرنشین دائماً داد و فریاد میکند و فقط دو کلمه از فریادهای او قابل فهم است ماشین و گرسنه.
چند مغازه در آنجا هست یک ساندویچی است که در شهر قم معروف است و بسیار شلوغ است، مردم در پیادهرو جمع شدهاند و فقط تماشا میکنند اما کسی جلو نمیآید.
از آن طرف خیابان دوان دوان به سوی پیرزن میروم از او میپرسم چی شده میگوید او را برای پزشکی آوردهام و طاقتش تمام شده و گرسنه است. میگویم ساندویچ میخواهد میگوید بروم خانه واجبتر است. میپرسم خانه شما کجاست میگوید آخر خیابان امام. جلو تاکسی را میگیرم و به او میگویم اینها را میرسانی، راننده بدون توجه و بدون پاسخ، گاز میدهد میرود. تاکسی دوم را نگه میدارم به راننده میگویم اینها را برسان کرایه هر چه باشد میپردازم، میگوید دربست میروم، ولی نگاهی میکند و نق نق میکند که این ویلچری است و دردسر دارد، بالاخره میرود.
تاکسی سوم ماشین شخصی است به او میگویم اینها را میرسانی، پاسخ او منفی است. ولی یک تاکسی ایستاد راننده موقری و حدود 60 ساله بود. گفتم هوا سرد است این خانواده را برسان دربست و کرایه را الآن میپردازم. گفت چشم، پایین آمد و کمک کرد جوان را جلو نشاندیم، ویلچر را تا کرد و به صندوق گذاشت و حساب شد.
به داخل ساندویچی رفتم به صندوقدار گفتم صدای این جوان ویلچری را شنیدی، چند دقیقه فریاد میزد. اگر یک عدد ساندویچ به او میدادید چقدر خوب میشد سری تکان داد و چیزی نگفت.
دو جوان که گویا دانشجو بودند در کنار مغازه ساندویچی ایستاده و منتظر ساندویج بودند متوجه شدم درباره این جوان ویلچری با هم گفتوگو می کنند، به بهانه نوشیدن آب در کناری به حرفهای آنها گوش دادم.
یکی میگفت: چه مردمی داریم حداقل پنجاه نفر این صحنه را مشاهده میکردند ولی یک نفر جلو نرفت.
دومی گفت: آره فاصله مردم با پیرزن سه متر بود، ولی پیرزن مجبور بود ویلچر را هل بدهد و حتی زمین خورد.
اولی: تا وقتی مردم احساس همدردی و تعاون نداشته باشند، در سختیها به همدیگر کمک نکنند و حداقل احوال هم را بپرسند، وضع ما همین است.
دومی: خودم از خودم بَدَم آمده و وجدانم بسیار معذب است، چرا ما نرفتیم و به این جوان ویلچری کمک نکردیم.
مردم دیگر در ساندویچی که این صحنه را دیده بودند همگی در فکر بودند، با اینکه فضا ساکت بود ولی در درون افراد غوغا بود.
آمدم تا ماشین سوار شوم و به خانه بروم یاد این جمله پیرزن افتادم که میگفت این پسر، پدر ندارد و من باید همه کارهایش را انجام دهم، والله نمیتوانم و توان ندارم؛ با خود گفتم از کجا معلوم حوادث تا ساعات دیگر افراد دیگر را معلول یا افرادی را بیپدر نکند.
*.م.ح