جزیرۀ تنهایی و چند داستان دیگر: بر اساس خاطرات افراد نابینا و کم بینا، فاطمه رضائی، انتشارات توانمندان و دفتر فرهنگ معلولین، 1400، 100 ص.
ISBN: 978-622-6216-77-7
** برگزیده شده در دومین جشنواره کتاب کاما (1402) **
موضوع:
نثر فارسی — قرن ۱۴
نابینایان — ایران — داستان
متن پشت جلد کتاب:
این کتاب قصه لیلاست و هفت داستان دیگر از روایتهای نانوشتهای که از میان هزاران قصه ناشنیده دیگر انتخاب شده تا خوانده و شنیده شود و افرادی که خود یا عزیزانشان هرکجا با ویژگی نابینایی و کمبینایی چون مشکلی در زندگی برخورد کرده، دست و پنجه نرم میکنند، بدانند این تنها یک «ویژگی» است. خصوصیتی که شرایطی خاص را در زندگی پیش میآورد تا تدارک خاصی را برای آن تدبیر کنیم. تا ارزشهایی اصیل را جایگزین رفتارها و تعصّباتِ نادرست سازیم. هشت داستان این کتاب، همه ریشه در خاطرات واقعی دارند. برخی داستانها ممزوجی از خاطرات و درد دل دو یا سه نفر است که در نهایت با تخیّل درآمیخته و شاخه و برگ یافته، شکل داستان به خود گرفته است.
مخاطب این داستانها فقط افراد خاص نیستند. داستانها گفته میشوند تا افراد یک جامعه یکدیگر را بهتر بشناسند و به دنیای هم نزدیکتر شوند. و این قصهها گفته شدهاند تا نگاه همدلانه، همراهی و رفتار درست جای ترحّم، دلسوزی و رفتار و گفتار آزاردهنده را بگیرند؛ انشاالله.
انتشارات توانمندان
ناشر تخصصی معلولیت و معلولان
تلفن: ۰۲۵۳۲۹۱۳۴۵۲ (ساعت ۸ الی ۱۷) ؛ تلگرام: ۰۹۳۹۸۳۷۳۴۳۵
آدرس: قم، بلوار محمد امین، خیابان گلستان، کوچه۱۱، پلاک۴، دفتر فرهنگ معلولین
ایمیل: nori1363@gmail.com
پیشگفتار
داستانها، زندگینامهها، کتابهای خاطرات و سفرنامهها بیتردید از غنیترین منابعی هستند که رشد و شکوفایی همدلی را در خوانندگانشان موجب میشوند. همدلی به عنوان یکی از زیباترین و انسانیترین فضایل اخلاقی که نه تنها زندگی اجتماعی را دلچسبتر و آرامتر میکند، بلکه بیشک با تعصب و جزماندیشی هم نسبت عکس دارد. آشنایی و درک عمیقی که ما با قهرمانان رمانها و زندگینامهها به دست میآوریم بعید است جز با آشنایی و مصاحبت درازمدت با دیگران حاصل شود. به دیگر سخن مطالعه اینگونه آثار تجربه زیسته خواننده را به آفاقی گسترش میدهد که خود هرگز مجال تجربه مستقیم آن را نخواهد داشت.
زندگی موجودات انسانی آنچنان کوتاه و با انواع و اقسام محدودیتها همراه است که مجال شناخت و تجربه مستقیم بسیار اندکی را فراهم میکند. خواندن داستان دیگران اما، ما را در زندگی، احساسات، باورها، آرزوها، امکانات و محدودیتهای همنوعانمان سهیم میکند. خواننده علاقهمند از منظر داستان، سرباز مجروح، زنان و کودکان بیخانمان در اثر بمباران، فرمانده ناامید و خانواده چشمبهراه را در آن سر دنیا چون خواهران و برادران و حتی همچون خویشتن خویش همدلانه و منصفانه درک خواهد کرد. اگرچه در تمام عمر خود هیچ جنگی را تجربه نکردهباشد. لختی با دو چوب زیر بغل یا عصای سفید بر پست و بلند زمین گام خواهد نهاد. کوتاه زمانی زن یا مردی برده خواهد بود. پیرزنی خواهد بود که آرام آرام دارد دچار زوال حافظه میشود. کودکی که میداند بیماریش درمان نخواهد شد. کارگری که فهمیده ماشینها دارند تنها کاری را که بلد است انجام دهد از چنگش درمیآورند. پیرمرد نجیب و بیماری که عاشق زنی جوان و زیبا میشود. سارقی محبوس در زندان، بدهکاری گریخته از دست قانون، زن خانهداری خسته و ملول از روزمرگی و خلاصه صدها و صدها زندگی پر رمز و راز و هزارها و هزارها درد دل و حرف حساب که بیصبرانه و مشتاقانه چشمبهراه شنیده شدن، خوانده شدن و درک شدن هستند.
این همدلی و تفاهم زمانی اهمیت بیشتری مییابد که این غریبهها، این دیگرانِ به ظاهر متفاوت، در کنار ما زندگی کنند. این غریبهها گاه همسایه نزدیک، گاه خواهر و برادر و حتی گاه فرزند یا پدر و یا مادر ما هستند. آنهایی که گاه به خاطر تفاوتی کوچک در شرایط جسمی، ذهنی یا روانیشان اغلب اگر هم نادیده گرفته نشوند، مورد کجفهمی عزیزترین کسانشان هستند. کتابهایی که کمتر کسانی میتوانند درست و واقعبینانه بخوانندشان.
حالا نویسنده کتابی که در دست دارید عزمش را جزم کرده تا از پس سالها تجربه و همنشینی و دوستی با یک گروه از همین غریبهها، کتاب زندگی، رنجها، احساسات و آرزوهای آنها را در جام داستانهایی زیبا بریزد و اندکی هم شاعرانگی چاشنی کند و بدهد به دست خوانندگان تا نوش جان کنند و آرام آرام با نوشیدن این داستانها کتاب زندگی دختران و پسرانی را بخوانند که مشتاق درک همدلانه و منصفانهاند تا دیگر غریبه نباشند، دیگری نباشند، عجیب و دور و خلاصه مثل آدم فضاییها نباشند. آشنایانی شوند نزدیک و معمولی و خودمانی.
خواندن داستانهایی از این دست، خواننده را همراهی میکند تا آرام آرام دستگیرش شود که همسایگان و خویشانِ تنها در ظاهر متفاوتش، تا چه اندازه مانند او میاندیشند، مانند او رنج میبرند، آرزوها، امیدها، دردها و عواطف و سرکشیهایی همچون خود او دارند. خیلی وقتها شاد و امیدوار و خیلی وقتها دلگیر و غمگین و حتی ناامید میشوند. اشتباه میکنند، میآموزند، سر دو راهی و چند راهی گیر میکنند و مردد میشوند، پشیمان میشوند و خلاصه نزدیکتر و عادیتر از آنی هستند که تا به حال میپنداشتهایم.
به خاطر همه اینها باید چنین قلمهایی را قدر دانست و ارج نهاد که میکوشند با تقویت واقعبینی، همدلی و انصاف، جهانی دوستانهتر و امیدبخشتر و عادلانهتر را نوید دهند.
امید که نویسندگان خوشذوق و آگاه و خوانندگان مشتاق چنین کتابهایی روزبهروز بیشتر شوند تا آیندهای مهربانتر را برای همه غریبهها پیش رو داشته باشیم.
پرستو ولدخان
مسئول بخش نابینایان کتابخانه حسینیه ارشاد
مقدمه
مرد نقال از صدایش ضجه میبارید و نگاهش…؟
معلمی از آن شغلهایی است که اسیر تکرار نیست؛ حتی اگر مطالبِ کتاب تکراری باشد و معلم روش تدریسش را در طول سالها تغییر ندهد!
سالها در هر کلاسی پیش از «وصف ابرِ» فرخی ، از بچهها خواستم ابر را به هر آنچه دوست دارند، تشبیه کنند؛ میانِ «کویرِ» شریعتی خواستم «رنگِ گُلِ خیال»شان و دلیل انتخاب آن را بگویند و… .
هیچ روزی تکراری نبود، چون حسها به تعداد آدمها متفاوت بود و گلهای خیال به تعداد انسانهای خیالپرداز متنوع. امّا اصلِ معادله یکی بود!
به «آخر شاهنامه» که میرسیدیم، کلاس هیئتِ قهوهخانه میگرفت: نیمکتها دور تا دور کلاس، «به کردار صدف برگردِ مروارید» چیده، یکی راوی میشد و من نقال؛ تا در « صحنه میدانک خود» حاملِ «پیغام آتشین» باشم. حس و حال کلاسها متفاوت، امّا معادله یکی بود!
تا روزی که «مجتمع نابینایان نرجس» این معادلهها را برهم زد!
توصیفات از ابر متفاوت شد و «وصف ابرِ» فرخی ناملموس و سرد. تشبیهاتِ کاملاً حسی او به خصوص برای نابینایانِ مطلق چندان خوشایند و زیبا نبود. تصویرِ «فیلهای پراکنده در صحرای آبی» یا «گَردِ زنگار بر آیینه چینی» برای کسی که هیچکدام را ندیده قابل درک نیست.
در مقابل، چه قدر ساده و دلنشین شد «بوی جوی مولیان» . میگفتند: بیشک رودکی هنگام سرودن آن نابینا بوده، زیرا اغلب توصیفات و تشبیهات آن با حواس توانای یک نابینا دریافت و بیان شده است؛ از همان مصرع آغازین شعر که «بویِ» جوی مولیان به مشام جان شاعر میرسد تا «درشتیهای ریگ آموی» زیر پای او.
در کویر شریعتی، رنگ «گلهای خیال» با خاطرات سالهای دور و نزدیکِ دانشآموزان پیوند خورد؛ با شکلی از آخرین تصاویر رنگی که به خاطر داشتند: گلِ خیال یکی آبی بود؛ تصویرِ بهجا مانده از دمپایی آبی کودکیاش. و سبز، خنکترین و شادترین رنگ بود برای آن دیگری که پوست سبز هندوانه را در خاطر داشت. به همین ترتیب هر رنگ برای هرکس داستان و روایتی داشت.
در برابر این همه تنوّع، اینک نوبت تحوّلِ من بود. سلاحِ گچ و تخته را از دست داده بودم. پس روز نبردِ «رستم و اشکبوس» با تیر و کمان به میدان کلاس وارد شدم. زه(کشِ) کمان پلاستیکی را سخت کردم و کوتاه، تا «به زه کردنِ کمان»، زورِ بازوی بیشتر بخواهد. سپس خواستم انتهای تیر بر زه بنشانند، بازو بالا برند و شست از پهنای گوش بگذرانند، تا آن هنگام که «پهلو گشاده کردند» تا نوک تیر به میان کمان برسانند، مفهوم بیت زیر را در رویاروییِ گردآفرید با سهراب دریابند:
کمان را به زِه کرد و «بگشاد بر» نبُد مرغ را پیش تیرش گذر
بعد از آن دقایق باقیمانده از ساعت درس را میان معرکه کلاس گفتند و خندیدند و به هدفهای خیالی تیر زدند.
به درس «کلاس نقاشی» از سهراب سپهری که رسیدیم، برای یادگیری معنای واژههای «آخُره، غارب، گُرده و کُلّه» از اعضای بدن اسب، چندین اسب و استر کوچک و بزرگ اسباببازی به کلاس آوردم. از بچهها خواستم یکی دو دقیقه به یاد دوران کودکی با آنها بازی کنند. در هر کلاس، بودند کسانی که سر و پای اسب را درست از هم تشخیص نمیدادند و کمی زمان برد تا آن را درست روی چهار پا قرار دهند. عمدتاً کسانی که نابینای کامل بودند و هرگز تصویری از اسب را ندیده و تصوّری از آن نداشتند.
در این میان امّا قصّه «لیلا» فرق داشت.
آخرِ این تفاوت، هم در نحوه تدریس من، هم در نقش دانشآموزان، در «آخرِ شاهنامه» درس «خوان هشتم» بود.
گفت میخواهد نقّال باشد و به میدانِ کلاس رفت. «لیلا» عاشق شاهنامه بود. نابینای مطلق، امّا بینای هفت خوان رستم! شاهد مرگ سهراب، ناظرِ خون پاک سیاوش و آگاه از غرور غالب بر اسفندیار. لیلا آشنای پیچ و خم راه دماوند و حافظِ بیشتر ابیات این داستانها بود.
این بار من راوی شدم و لیلا در نقش نقال به میان کلاس رفت. «صحنه میدانکِ خود را تند و گاه آرام میپیمود». درحالیکه دستش نه «مَنتشا» که بر نقطههای کتاب بریل میلغزید. «همگنان را خون گرمی بود». همه ساکت و مبهوت، مسحور خوانش و اجرای او بودیم، که اجرا نبود، گویی «اخوان» در کلاس حاضر بود!
خواندم: «مردِ نقال از صدایش ضجّه میبارید/ و نگاهش مثلِ خنجر بود»
با گریه خواند: مرگ بود این یا شکار آیا؟…
یک لحظه در حفره آخرین عبارت خود افتادم که «و نگاهش مثلِ خنجر بود». نگاهش؟!… لیلا نقالی بود که نفوذِ نگاهش در صدایش بود و جمع قهوهخانهایِ کلاس ِ ما بینیاز از خیرگی نگاهِ او، با پیغامِ آتشینش، داغ و پر حرارت بودند.
و من؟!… چه طور از نگاه بینورشان نور گرفته بودم؟
من که بیش از بیست سال عادت داشتم تأثیر کلام و فهم درسم را از نگاه و چهره دانشآموزان تشخیص دهم، توقع داشتم زمان تدریس حتماً نگاهشان به من باشد، امروز دانشآموزم صورتش را از من برمیگرداند تا با گوش قویترش حرف مرا بشنود. من امروز نیازمند اشاراتِ نگاه نیستم که نگاهی تازه یافتم!
مگر نه اینکه گفتهاند:
ذات نایافته از هستی بخش کِی تواند که شود هستی بخش؟!
اینان اگر چشم ندارند، چگونه به من نگاهی تازه بخشیدهاند؟! اگر دیدشان تاریکی است چه طور به روشنایی اطراف و دیدگاهِ من وسعت دادهاند؟
نمیگویم به بینشی عارفانه دست یافتم، یا ادعا و شعارهایی مثل این! اینقدر میفهمم که اگر تا پیش از این، تنها تا دو وجب مقابل صورتم را میدیدم، حالا چند متر فراتر را میبینم. مردم کوچه و بازار که تا دیروز تصاویر پس زمینه نگاهم بودند، امروز وضوحی یافتند که بیتفاوت از کنار هیچ کس و هیچ چیز نمیتوانم گذشت. به صداها، بوها… به جریان هوایی که نفس میکشم حساستر شدهام. امروز سلولهای بدنم میبینند؛ حسّ آغاز صبح، آغاز روشنایی.
اما لیلا چه طور در عین نابینایی کامل و مادرزاد خود میتوانست از جنبشِ یال و دم اسب در هوای کوهستان حرف بزند و از اندازه و شکل خوشه برنج و بوته خیار بگوید و داستان مترسکِ مزرعه را تعریف کند؟
به خاطر دارم روزی را که در کلاس بعد از خواندن قصه مترسکِ «سید نوید سیدعلی اکبر »، زهرا از جا برخاست و گفت: مترسک دقیقاً چیست و چه شکلی دارد؟ همانطور که ایستاده بود، خواستم دستهایش را از هم باز کند و پاهایش را مثل یک پایه به هم بچسباند. بعد روی اندام او، اسکلتِ چوبی، عضلاتِ کاهی و لباسِ مترسک را توضیح دادم.
لیلا با دغدغههای زندگی شهری همانقدر آشنا بود که با دشت و کوه و روستا. و دنیای امروز را همانقدر میشناخت که با دنیای اسطورهای شاهنامه آشنا بود.
این کتاب قصه لیلاست و هفت داستان دیگر از روایتهای نانوشتهای که از میان هزاران قصه ناشنیده دیگر انتخاب شده تا خوانده و شنیده شود، که باید خوانده و شنیده شود؛ تا کسانی که خود یا عزیزانشان هرکجا با ویژگی نابینایی و کمبینایی چون مشکلی در زندگی برخورد کرده، دست و پنجه نرم میکنند، بدانند این تنها یک «ویژگی» است. خصوصیتی که شرایطی خاص را در زندگی پیش میآورد تا تدارک خاصی را برای آن تدبیر کنیم. تا ارزشهایی اصیل را جایگزین رفتارها و تعصّباتِ نادرست سازیم.
اینها روایتهای نگفته و سالها انباشته شده در پستوی دلها و ذهنها و گنجینههایی خاک خورده است که نویسندگانِ بسیاری برای تحقیق و نگارش، سالهاست به دنبالش میگردند و برای آشنایی با این بچهها به مراکز آموزشی مراجعه میکنند و مشتاق گفتگو با آنان هستند. حال آنکه حقایق راهگشا، محصور در قلعهی نگشودهی خاطرات آنهاست.
قهرمانان این داستانها، حادثهای را که فاجعه مینمود پشت سر گذاشتهاند. و حالا قصه سربالاییها و سرازیریها، راههای پیچدرپیچ و توهّمِ بنبستها، در یک کلام تجربههایی که این بچهها و خانوادههای آنها داشتهاند، نباید دوباره و صدباره با ندانمکاریهای خانوادهی تازه درگیر، تکرار شود.
این مجموعه خانوادههای بچههای نابینا را وا میدارد قدری تأمل کنند و به رفتار و گفتارشان که اغلب از روی ناآگاهی صورت میگیرد بیندیشند. شاید خانوادهها خودشان تا به حال اینطور پای حرفِ دلها و خاطرات فرزندانشان ننشسته باشند؛ شاید متوجه بسیاری از رفتارهای سازنده و مخربشان با فرزندانشان نبوده باشند.
هشت داستان این کتاب، همه ریشه در خاطرات واقعی دارند. برخی داستانها ممزوجی از خاطرات و درد دل دو یا سه نفر است که در نهایت با تخیّل درآمیخته و شاخه و برگ یافته، شکل داستان به خود گرفته است.
برخی اسامی واقعی و برخی انتخابی است. برای مثال داستان امامزاده، خاطرهای یک خطّی از دختری اهل عشایر فارس است که تجربه مشترک خیلی از پسرها و دخترهای سرزمین ماست.
خداوند را به خاطر دوستانی که خاطرات و تجربیات خود را برای شکلگیری این مجموعه داستان در اختیار من گذاشتند، شکر میگویم. از رؤیا کارآمد، فریبا علیزاده، لیلا یوسفی، امید هاشمی، مینا بلوکی، فاطمه رشیدی، سمیرا مرحمتی، سمانه موسیلو، مریم شیدا، عارف صابری و سایر دوستان، همکاران و دانشآموزان عزیزم سپاسگزارم.
و سپاس ویژه از پرستو ولدخان که علاوه بر بخشش زلال تجربیاتش در سالهای شکلگیری این کار، یادداشت و تذکرش بر آن، هدیهای دیگر از خدای مهربانم است.
فاطمه رضائی
شهریور 1400
فهرست
پیشگفتار 9
مقدمه 13
داستانها
غول سه شاخ 23
لیلا 39
سوتی کوری 49
جزیرۀ تنهایی 61
عصای دوپا 73
امامزاده 79
بوی عیدی، بوی رود 83
وادی حیرت 89
از دوست و همکار عزیزم خانم فاطمه رضایی بابت شکل دادن به خاطرات این عزیزان در قالب داستان بسیار سپاسگزارم آرزومند سلامتی و موفقیت روز افزون این عزیز بزرگوار هستم