مجرمان بیگناه: چالشهای دنیای معلولیت با روایتهای داستانی، سودابه رضائی، انتشارات توانمندان و دفتر فرهنگ معلولین، 1400، 121 ص.
ISBN: 978-622-6216-92-0
موضوع ها:
معلولان — داستان
People with disabilities — Fiction
داستانهای کوتاه فارسی — قرن ۱۴
Short stories, Persian — 20th century
معلولان — راه و رسم زندگی
People with disabilities — Conduct of life
متن پشت جلد کتاب:
فریاد نهفته در سکوت تک تک شما عزیزان را شنیدم اشکهای حبس شده در زندان چشمان بیفروغ شما را دیدم. خستگی پاهای در راه ماندهی شما را با تمام سلولهایم احساس کردم.
این شد که قلم خیالپردازیهایم را برتن حریر کاغذ دعوت کردم و راوی داستانهای شما شدم. با لبخندهایتان خندیدم و با اشکهایتان غرق ماتم شدم. خنجر بی رحم روزگار که به سوی شما روانه شد قبل از هرچیز قلب مرا پاره کرد.
دستم را به سوی شما دراز کردم، از گرفتن دستهای من نهراسید من با شما غریبه نیستم من از نسل برگهای هفت رنگ پاییزیم همان برگ جامانده بر روی شاخه که رقصش بوی تردید میدهد نه بوی شادمانی و سرور.
انتشارات توانمندان
ناشر تخصصی معلولیت و معلولان
تلفن: ۰۲۵۳۲۹۱۳۴۵۲ (ساعت ۸ الی ۱۷) ؛ تلگرام: ۰۹۳۹۸۳۷۳۴۳۵
آدرس: قم، بلوار محمد امین، خیابان گلستان، کوچه۱۱، پلاک۴، دفتر فرهنگ معلولین
ایمیل: nori1363@gmail.com
تقدیمنامه
این کتاب را تقدیم میکنم به تمامی عزیزانی که همه با هم زیر پرچم معلولیت با وجود تمام درد و رنجهایی که در مسیر پر پیچ و خم زندگی قرار دارد، باز قامت راست کردهاند و میخواهند زندگی کنند.
تقدیماش میکنم به تمام آنهایی که درد قضاوت شدن را هر روز چشیدند و در سکوت کنج خانه تمام بیمهریهای روزگار را بیصدا تاب آوردند.
تقدیم به پدران و مادرانی که قطره قطره پای نداشتههای کودکانشان آب شدند.
تقدیم به چشمان پر نور استاد گرانقدرم جناب آقای دکتر ناصر سرگران بزرگوار.
بوسه مهر و قدردانی میزنم بر دست تک تک اعضای خانوادهام بابت بودنشان در کنارم. و از صمیم قلب مراتب عشق و قدردانی خویش را از تمام افرادی که دوستم دارند و در شکلگیری کتاب حاضر یاریام دادهاند اعلام میدارم. به ویژه جناب آقای مسعود فاروقی که همیشه در جایگاه پدر، راهنما و مشوق من بودهاند.
همچنین سپاس ویژهای دارم برای انتشارات توانمندان به ویژه جناب آقای علی نوری که راه را برایم هموار ساختن تا قدم بردارم در کوچه پس کوچههای خیالم.
دوست من تو تنها نیستی
آمدهام تا پا به پای هم دست در دست یکدیگر غبار صورت زیبایت را پاک کنم.
آینهای باشم بر داشتههایت و هر آنچه را داری در مقابل چشمانت زیبا جلوه کنم.
صدای آرام و دلنشین قلب روشنت را شنیدم مگر میشود نسبت به تو ای نازنین بیتفاوت باشم.
بلند شو، آبی به زلالی وجودت بر صورت بزن، دستهای نیرومندت را روی زانو بگذار، به مدد خدایی که همیشه مراقبت بوده این بار هم بلند شو.
یقین دارم ما میتوانیم؛ دلسردم نکن دوست نازنین، این بار ما خواهیم توانست، زیرا پشت این خواستنها ارادهی ما نهفته است.
این بار دستهای حلقه شدهی ما با هم است.
این بار ما میتوانیم تمام نگاههای آزار دهنده را پشت سر بگذاریم و قلبهای مملو از اندوهمان را خالی کنیم و جای آن اندوه و غم را به امید بسپاریم. امیدی از جنس توانستن. تمام دوستانمان که توانستند و حالا مشعل راه من و شما هستند. بیا نترس این مشعل نمیتواند دستان تو را بسوزاند. این مشعل فقط رسالت این را دارد راه تو و من را روشن سازد.
بیا به تمام دنیا بیاموزیم ما از جنس دست کشیدن نیستیم، ما از تبار درختان چنار هستیم، همان درختانی که کسی دوستشان نداشت چون میوههای رنگارنگی نداشتند ولی آنقدر قد علم کردند، آنقدر به پای ریشه و خاکشان ایستادند تا سایه شدند.
بیا با هم سایه باشیم برای خاکمان، برای مادرمان، برای دستهای پینه خوردهی پدرمان.
بیا سایه شویم برای سر پناه آنهایی که تازه به میان ما آمدهاند.
میدانم، تو هم خوب میدانی تازه واردها تاب نمیآورند، اگر این روزها را ما کنارشان نباشیم. در قاموس تو نمیگنجد رها کنی و بیخیال باشی. بیا تو ناجی باش، همان ناجیای که همیشه آرزویش را داشتی تا دستان تو را بگیرد.
کسی دست تو را نگرفت ولی تو گیرندهی دستهای منتظر باش.
خدا همین نزدیکی هاست…
دل نوشته
هرگاه در هیاهوی شهر خسته میشوم از نگاههای پر ترحم مملو از بیرحمی، گوشهای مینشینم سوار بر قایق خیال میشوم و آرام تا کودکیهایم پارو میزنم. تا آنجا میروم که فلسفهی تافتهی جدا بافته بودن را نمیدانستم.
لبخندی گوشهی لبم را نوازش میکند. بیصدا در کودکی غرق میشوم. در آن روزهایی که چه میدانستم معلولیت را با چه جوهری مینویسند که رنگ حسرتش آنقدر پر رنگ است. تفاوت را آنقدر پر رنگ نمایش میدهد و آنقدر بوی تند تنهاییاش مشامم را آزرده میکند.
کمی جلوتر میآیم یاد روپوش مدرسهام میافتم یاد همکلاسیهایم. یاد جعبهی مداد رنگیهایم میافتم، چه شیرین عدالتی داشتم. مداد رنگیهایم را هر وقت در دل تراش میگذاشتم، قلب کوچکم به حال مداد سفید رنگ تک و تنهایم میسوخت. آرام بلندش میکردم و او را هم به سفرهی نقاشیهایم دعوت میکردم. هر چند ردپایی بر دل صفحهی کاغذ بر جا نمیگذاشت.
ولی مگر جز این بود که من نباید و نشاید او را در آن جعبهی کاغذی تنها میگذاشتم. او هم مثل هم قدیهایش قدش کوتاه میشد. هرگز نمیگذاشتم حس کند او را نخواستم یا او زیبا نیست.
کم کم داستان تلخ میشود بوی تنهایی و حسرتش مرا آزرده میکند. چشمانم را قطرات اشک چه بیهوا خیس میکند. رشتهی افکارم پاره میشود.
چشمم به پاهایم میافتد غمگین میشوم. به یاد چشمان همچو مروارید تو که دیدن را ندید. به یاد عصای سفیدت میافتم که «تق تق» صدا میدهد. چه حافظی میشود برای تو با آن غزل یک صدایش.
تو را هرگز از یاد نخواهم برد ای دوست عزیزم. ای آنکه هرگز آوازی خوش نشنیدی. یک لحظه یاد تو و رکابت میافتم که چرخهای ویلچرت را دستانت هدایت میکنند. مرحبا بر این دستان که مردانه جور همجوار خویش را میکشند.
خدایا چه بیصبریم ما بندگانت، همهی ما از تو یک سؤال پرسیدیم. چرا من؟
خدای عزیزم نرنج از ما. خودت میدانی بیصبر و بیقراریم. بیلطفیها دیدهایم. نگاهها ما را از جامعه جدا ساخته است. دلخوش به آنچه به ما وعده دادهای هستیم. چه کنیم جهانت بیرحم و نامروت است.
پیشگفتار
همیشه وقتی در جلساتی که به مناسبت روز جهانی معلولین برگزار میشد، سخنرانیها را میشنیدم دوست داشتم پشت میکروفن بروم و من هم حرف بزنم. با وجود احترامی که برای تمام عزیزان و سخنانشان داشتم ولی همیشه حس میکردم جای حرفهای من هم آنجا خالیست.
حس میکردم چاشنی این حرفها در کلام صادقانهی من نهفته است. رنگ و بوی این حرفها پشت چشمان پرسشگر من پنهان شده است.
از طرف دیگر میدیدم کمتر کتاب و نوشتهای در باب معلولیت نوشته شده و میدانستم زندگی افراد معلول پیچ و خمهای زیادی دارد و در دل این پیچ و خمها میتوان درسهای زیادی یاد گرفت.
این یاد گرفتنها میتواند زندگیها و نگاهها را متحول کند.
میتواند شروع خوبی باشد برای آغاز راه کسانی که راه را گم کردهاند.
به دلیل نگاههای جامعه نسبت به معلولیت و شخص دارای معلولیت این قشر همیشه در انزوا بودهاند و این داستانها همیشه خاموش مانده است.
پس تصمیم گرفتم با نوشتن این کتاب علاوه بر اینکه آرزوی همیشگی خودم را برآورده کنم، حرکتی فرهنگی در راستای معرفی معلولان و دنیای معلولیت به جامعه انجام دهم و با بازگو کردن داستان زندگی این افراد، فرد معلول را به چالش همزاد پنداری دعوت کنم.
در این کتاب سعی کردهام با زبانی ساده و بهرهگیری از مثالهای عینی و قابل لمس دنیای معلولیت را با تمام چالشهایی که با آن رو به روست به تصویر بکشم.
در داستانهای این ماجرا، سفید و سیاه، اشک و لبخند، پیروزی و شکست همه در پارادوکس قاب زندگی خودنمایی میکند.
شما دوستان عزیز را دعوت میکنم میهمان نوشتههای من باشید.
فهرست
تقدیمنامه 5
دوست من تو تنها نیستی 9
دل نوشته 11
پیشگفتار 13
فصل اول: بیا با هم قدم برداریم 15
فصل دوم: فقر و معلولیت 19
فصل سوم: تنهایی و طرد شدن فرد معلول 25
فصل چهارم: دیدگاه جامعه به معلولیت 29
فصل پنجم: زمان ایجاد معلولیت 41
فصل ششم: بهزیستی 45
فصل هفتم: خاطرهای که خاطره ندارد 51
فصل هشتم: مادرانه 59
فصل نهم: فانوسی از جنس خاموشی 79
فصل دهم: رسیدن به سکوی قهرمانی 93
فصل یازدهم: بهار نارنجی 99
حرف آخر 121