بیشعوری

مدیر سایت
توسط مدیر سایت
20 دقیقه مطالعه

بیشعوری: راهنمای عملی شناخت و درمان خطرناک‌ترین بیماری تاریخ بشر، خاویر کرمنت، ترجمه زهرا بهرامی، انتشارات توانمندان، 1401، 166 ص.

ISBN: 978-622-6216-95-1 ؛ ‭ Asshole no more : a self-help guide for recovering assholes — and ‭their victims

موضوع ها:
خودشناسی
Self-perception
شخصیت
Personality
اختلالات شخصیتی — درمان
Personality disorders — Treatment
رفتار — تغییر و تعدیل — دستنامه‌ها
Behavior modification — Handbook, manuals, etc

مشاهده صفحات اولیه کتاب

متن پشت جلد کتاب:
کتاب بیشعوری مجموعه اشاراتی به آن بخش از رفتارهای ما انسان‌ها دارد که افراد دیگر را می‌آزارد و آنها را می‌رنجاند و به حق که این عین بیشعوری است. این کتاب با پرداختن به رفتارهای اینگونه و دسته بندی آن به عنوان سطوح و انواع بیشعوری آنها را سازماندهی کرده و خواننده را از میزان آزاری که آن رفتارها می‌توانند به سایرین برساند آگاه می‌کند. رفتارهایی که بخشی از آنها در هریک از ما هست و نمی‌توان وجودش را انکار کرد و به حق نشان از بیشعوری است، اما باز هم به استناد همین کتاب درجه بندی‌هایی برای آن بیشعوری وجود دارد …

انتشارات توانمندان
ناشر تخصصی معلولیت و معلولان
تلفن: ۰۲۵۳۲۹۱۳۴۵۲ (ساعت ۸ الی ۱۷) ؛ واتساپ و تلگرام: ۰۹۳۹۸۳۷۳۴۳۵
آدرس: قم، بلوار محمد امین، خیابان گلستان، کوچه۱۱، پلاک۴، دفتر فرهنگ معلولین
ایمیل: nori1363@gmail.com

مقدمه
بی هیچ تعارف، من نیز مانند هر شخص دیگری سال¬های زیادی را با بی‌شعوری گذراندم. برای این که در جامعه‌ای زندگی می‌کردم که مثل بقیه دنیا، دچار مرض بی‌شعوری است. البته بهتر است قبول کنیم که بی‌شعوری یک مرض نیست، بلکه یک نوع نقص شخصیتی است که می‌توان از شدت آن کم کنیم و یا آن را از بین ببریم.
با همه وجود، ذات یک بی‌شعور را درک می‌کنم. اعتیاد به این معضل، درست مثل اعتیاد به الکل و بقیه مواد مخدر است. مرض بی‌شعوری اکثر افراد را دچار کرده، اما بیشتر مردم از بیماری خود آگاهی ندارند و این موضوع برای من نیز صادق بود. خیلی با خود کلنجار رفتم تا بتوانم با بی‌شعوری‌ام کنار بیایم.
هیچ‌کس دوست ندارد نقاب‌هایی که اشتبا‌هات و ایرادات او را آشکار می‌کند، از چهره کنار بزند. برای نوشتن این کتاب یا صحبت درباره موضوع‌های مرتبط با آن، بسیار تردید داشتم. نمی‌خواستم بعد از خواندن کتابم، همه دنیا بدانند که من نیز یک بی‌شعور هستم؛ اما سرانجام وجدان، دوستان و بیمارانم مرا متقاعد کردند که کل جهان از بی‌شعوری من مطلع هستند و برای همین بهتر است با بازگو کردن داستان زندگی‌ام، هدیه‌ای به مردم دنیا دهم. با این کار، افراد دیگر نیز به بی‌‌شعوری‌شان پی برده و ممکن است قدمی برای بهبودی‌شان بردارند. به همین خاطر، با فروتنی کامل تصمیم گرفتم داستان غم‌انگیز اعتیاد به بی‌شعوری و راه دشوار مبارزه با آن تا بهبودی‌ام را با همه جهان به اشتراک بگذارم.
همه سال‌هایی که بی‌شعور بودم و مسیر بهبودی‌ام، غم‌ها، رنج‌ها و کشمکش‌هایم با این بیماری را در یاد دارم. برای همین تجربه دوباره این مسیر را دوست ندارم؛ چشم باز می‌کنی و متوجه می‌شوی که یک بی‌شعوری. دیر یا زود همه مردم مجبور به مقابله با مسائلی در زندگی می‌شوند که هر چه بیشتر بی‌شعور بودن را به آنان یادآوری می‌کند. بی‌شعوری را انکار می‌کنید، باورش نمی‌کنید، بد و بیراه می‌گویید، فریاد می‌زنید، حقه می‌زنید، عاجزانه التماس می‌کنید، نفرینش می‌کنید تا ثابت کنید بی‌شعور نیستید، اما واقعیت این است که باید این موضوع را قبول و زندگی کنید و یا تسلیم مسائل شوید.
بااندوه زیاد اعتراف می‌کنم سال‌های بسیاری را بی‌شعور بودم و اطرافیانم از بیماری من عذاب می‌کشیدند و من خیلی راحت آنها را نادیده می‌گرفتم، حتی بیمارانم از این رفتارهای نامناسب و پادرازی‌های بسیار من در گلیم کوچکم، ناراحت بودند. آرزو می‌کنم ای کاش خیلی پیش‌تر به بیماری‌ام پی می‌بردم و خیلی دردها و رنج‌ها را تحمل نمی‌کردم.
«نه آن‌قدر زود است و نه آن‌قدر دیر که نشانه‌های بی‌شعوری را در خود ببینید و باور کنید و عادت‌های بدتان را که دوستان‌تان را دور و دورتر، شغل‌تان را خراب و رابطه‌های‌تان را پایان می‌دهد، کنار بگذارید.»
تا چهل سالگی به بی‌شعوری‌ خود پی نبرده بودم؛ مثل اکثر بی‌شعورها، آدم قدرتمندی بودم و تقریباً به بیشتر خواسته‌هایم رسیده بودم. در دبیرستان؛ مهارت ساکت نگه داشتن وجدانم را به دست آوردم و یاد گرفتم احساس گناه نداشته باشم، در دوران تحصیل پزشکی با تهدید دیگران به هدفم می‌رسیدم و همیشه هم موفق بودم و مردم کاری را که می‌خواستم؛ انجام می‌دادند و در دورانی که به شغلم سروسامان دادم، پرخاشگری و مکر را آموختم.
باور کرده بودم این خصوصیات، نقاط قوت من است. در دوران کارآموزی‌ام، بارها تست روحی و روانی از خودم گرفتم. نتایج تست‌ها؛ من را فردی قوی، محکم و با اعتماد به نفس نشان می‌داد. در آزمایش‌ها، رتبه بسیار خوبی در تحمل سختی‌ها می گرفتم. انسانی متمرکز، قاطع، رُک و ارزشمند بودم. کسی نمی‌توانست مرا ناراحت کند و اگر هم ناراحت می‌شدم، حتماً تلافی می‌کردم و قانون جنگل را عمیقاً باور داشتم که «بخور تا خورده نشی».
این افکار و باورها به من قدرت بیشتری می‌داد. پزشک معروف و ثروتمندی شدم، با زنی جذاب ازدواج کردم و دارای دو فرزند شدم. نزد همکارانم احترام داشتم و در بیمارستان و جامعه پزشکی پست مهمی داشتم و در ظاهر زندگی‌ام زیبا و حسادت برانگیز بود.
هر چقدر با خود و زندگی‌ام می‌جنگیدم؛ در امپراطوری دکتر کرمنت، کارها خوب پیش نمی‌رفت. احساسات عجیب و غریبی داشتم، در ظاهر همکارانم به من احترام می‌گذاشتند؛ اما در حقیقت از من می‌ترسیدند، هر چند که احساس آنها برای من فرقی نمی‌کرد. بعضی از همکارانم؛ با دیدن من صحبت‌شان را قطع می کردند واز من دور می‌شدند یا وقتی از دوستانم می‌خواستم با هم وقت بگذارنیم، طفره می‌رفتند. زمان سخنرانی‌هایم، بعضی افراد به سقف یا زمین زُل می‌زدند یا با چیزی مثل مداد یا کتاب و سرگرم می‌شدند و از صورت‌شان می‌فهمیدم که به صحبت‌هایم توجهی نمی‌کنند. به هیچ وجه فکر نمی‌کردم که مشکل آن‌ها خود من باشم، فکر می‌کردم مسائل خصوصی خودشان علت بی‌توجهی و بی‌قراری آن‌ها است.
یک بار؛ همسرم برای غافلگیر کردن من، برایم جشن تولد گرفت، اما غافلگیری اصلی این بود که از همه مهمانان دعوت شده؛ فقط شش نفر آمدند که البته، سه نفر از آن‌ها همسر و دو فرزندم بودند. با خود گفتم علت نیامدن آن‌ها حسادت به موفقیت‌هایم است و مطمئن بودم از بی‌لیاقتی آن‌ها است که مرا از خود می‌رانند و بی‌کفایتی‌شان است که باعث عقب‌ماندگی‌شان شده است. بالاخره، به خودم قبولاندم که این موضوع را فراموش کنم و با خود کنار آمدم.
تا این‌که؛ توهم‌هایم تبدیل به حقیقت شد و بعد از چند ساعت گفت‌وگو با تنها پسرم، به من فهماند که دانشگاه نخواهد رفت و قصد دارد به نیروی دریایی ملحق شود. تنها پسرم با من می‌جنگید و از دستوراتم سرپیچی می‌کرد و برای منی که در 20 سال اخیر؛ کسی از من سرپیچی نکرده، پذیرش این ماجرا بسیار دشوار بود.
می‌بایست پسرم شغلی حرفه‌ای مثل من انتخاب می‌کرد، اما او بسیار لجباز و کله‌شق بود. تصمیمش با قوانین من مطابقت نداشت و باعث ناراحتی من شده بود. به او اجازه پیوستن به نیروی دریایی ندادم و در پاسخ به من بی‌احترامی کرد، سرم فریاد کشید و با عصبانیت خانه را ترک کرد. از قبل به مادرش گفته بود برای اینکه از پدر دور باشم تا حد ممکن از خانه دور می‌شوم. حق را به او می‌دهم، چرا که او را مجبور کرده بودم به دانشگاه هوافضا برود.
از تصمیم و رفتار پسرم آشفته بودم و با اضطراب همسر و دخترم را برای مشورت خواستم. باید می‌شنیدم که من پدر خوبی هستم و این پسرم است که تصمیم احمقانه‌ای گرفته. به آن‌ها گفتم: «من عاشق پسرم هستم. با سرکشی‌های او چه کنم؟» دخترم بلافاصله به خودش جرأت پاسخ داد و گفت: «تنها کسی که عاشقش هستی، خودت هستی پدر.» گیج شده بودم و به آخرین امیدم که همسرم بود نگاه کردم. گفت: «حق با فرزندانمان است؛ پنج سال است ازدواج‌مان هم تمام شده و فقط زیر یک سقف زندگی می‌کنیم؛ لطفاً همین امشب خانه را ترک کن.»
باور نمی‌کردم؛ ظرف چند ساعت، چه بر سر زندگی‌ام آمد. چند روزی اتفاق‌های اخیر را در ذهنم مرور کردم. از طرفی؛ واقعاً از کارم راضی بودم و به خودم حق می‌دادم، اما نفرت شدیدی از تعارض و اختلاف‌نظر داشتم؛ انگار کسی، عشقم را از چنگم درآورده و او را علیه من شورانده بود. اگر واقعاً کسی چنین بلایی سرم آورده بود، صورتش را له می‌کردم.
در گذشته از رفتار و عقایدم بسیار انتقاد شنیده بودم، اما قدرت درونی‌ام به حفظ وقارم کمک کرده بود. اما بالاخره فهمیدم باید این مسئله را حل کنم. داشتن خانواده و عشق آن‌ها بزرگ‌ترین پیروزی‌ام بود، اما هر چه تلاش می کردم بیشتر در منجلاب فرو می‌رفتم. انگار مرا نمی‌دیدند و با من حرف هم نمی‌زدند. هر روز از هم دورتر می‌شدیم. این‌جا بود که فهمیدم کاری از دستم برنمی‌آید و به مشاور نیاز دارم.
با یکی از همکارانم که مشاور خانواده بود، صحبت کردم. ماجرا را تعریف کردم و از او پرسیدم: «کجای کارم ایراد دارد؟ چه بر سر خانواده‌ام آمده؟ آیا خانواده‌ام بیمار هستند؟» از مشاورم خواهش کردم حقیقت ماجرا را رُک و پوست کنده برایم بگوید. به او یادآوری کردم که مردی قوی هستم و با واقعیت هر چقدر هم که بد باشد، کنار می‌آیم.
مشاورم صحبت مرا قطع کرد و گفت: «خانواده‌ات مریض نیستند؛ بلکه کاملاً طبیعی هستند.» فهم این موضوع برای چند لحظه مرا شوکه‌ کرد. با صدایی لرزان گفتم: «منظورت این است که من بیمارم؟» در پاسخ گفت: «شما هم مریض نیستید؛ بلکه بی‌شعورید.»
جواب گستاخانه‌ای بود. بسیار عصبی و متعجب شدم و گفتم: «من برای توهین به خودم این‌جا نیامده‌ام؛ اگر نمی‌توانید مشکل مرا حل کنید، بهتر است مطب‌تان را ترک کنم». شش ماه گذشت و همه جا برایم جهنم شده بود. برای خودم متأسف بودم و خودم را قربانی ماجرا می‌دانستم. کسانی را که به آن‌ها عشق می‌ورزیدم، مرا نادیده‌ گرفته بودند و ارزش مرا نمی‌دانستند.
یک روز ناراحت بودم، روز بعد عصبانی، اصلاً خوشحال نبودم. حتی حوصله جر و بحث با کسی را نداشتم. خوب نمی‌خوابیدم و همیشه اضطراب داشتم. هر مشکل کوچکی را علیه خودم تفسیر می‌کردم. نمی دانم چگونه بیماران و کارمندانم مرا تحمل می‌کردند در حالی که واقعاً من یک هیولا بودم.
یک روز عصر، متوجه شدم که دیگر کنترل زندگی‌ام را از دست داده‌ام یا شاید از اول کنترلی نبوده و صرفاً بلند پرواز بودم. این اعتراف و نتیجه‌گیری به من کمک کرد تا بعد از شش ماه سرِ راحت بر بالش بگذارم و بخوابم. روز بعد، این حقیقت را کشف کردم که من واقعاً بی‌شعور هستم و تکه‌های پازل زندگی‌ام دوباره به هم چسبید.
از مشاورم بابت رفتار نامناسب چند ماه پیش عذرخواهی کردم و از او درخواست وقت مشاوره کردم. مشاور هم؛ چون یک وقت کنسل شده داشت، بعدازظهر همان روز برایم جلسه مشاوره ترتیب داد. به محض اینکه جلسه مشاوره شروع شد با صدایی خسته به او گفتم» « حق با تو بود، من بی‌شعورم.» خمیازه‌ای کشید و گفت: «همه می‌دانند که تو بی‌شعوری!»
پرسیدم: «چطور درمانش کنیم؟» در پاسخ گفت: «چه چیز را درمان کنیم؟»
ـ بیماری بی‌شعوری‌ام را.
ـ این بیماری نیست، فقط یک حالت شخصیتی است و هیچ درمانی برای آن وجود ندارد. خیلی از مردم بی‌شعور هستند، مشکل حادی نیست، مثل کسی که چپ دست است.
خیلی شکسته پرسیدم: «پس روان‌پزشکی چه فایده‌ای برای بی‌شعوری دارد؟» ادامه داد: «این بیماری نیست، فقط استعاره‌ای از یک حالت است. از روان‌پزشکی کاری ساخته نیست. حتی اکثر روان‌پزشکان خودشان بی‌شعور هستند.»
آن لحظه بود که فهمیدم باید خودم از پس این موضوع بربیایم و مشاورم در اشتباه است. بی‌شعوری نابسامانیِ شخصیتی نیست، بیماری است. اعتیاد به برخورد خشن و نامناسب که با ناامیدی و غرور افراطی و کم طاقتی و پرخاشگری همراه می‌شود.
مسائلی که چند سال در خودم آن‌ها را نادیده گرفته بودم را مورد کنکاش قرار دادم تا علاوه بر نجات خودم؛ ثابت کنم آن‌چه مشاورم در مورد درمان‌ ناپذیری بی‌شعوری گفته، ادعایی اشتباه است و ترک بی‌شعوری نیاز به بهبودی ذاتی دارد. روال بهبودی‌ام به خوبی پیش رفت، همسرم برگشت و دخترم نیز مرا بخشید. او سال سوم دانشگاه را می‌گذراند. پسرم کاپیتان ناو جنگی شده و به من آموزش کاپیتانی می‌دهد.
حالا دیگر خودم متخصص درمان بی‌شعوری شده بودم، بااین حال هنوز هم با بی‌شعوری درگیر بودم. ولی می‌توانستم به افرادی که در مسیر بهبودی قدم می‌گذاشتند کمک کنم، کاری که از روان‌پزشکی سنتی برنمی‌آمد.
حال دیگر، پیام من در کل کشور پخش شده‌است: «امید به درمان بی‌شعوری است. حال دیگر سخنران معروف حیطه بی‌شعوری شده‌ام و با روان پزشکان همکاری می‌کنم که با معتادان دست و پنجه نرم می‌کنند. کتاب پیش‌رو، فراتر از داستان بهبودی من است. این کتاب، پرتوامیدی برای ترک اعتیاد به بی‌شعوری و اعلان آزادی از آن است. با مطالعه این کتاب؛ دیگر کسی از این بیماری رنج نمی‌برد، زیرا بیماری بی‌شعوری یک بیماری معمولی است که با منطق درمان شدنی است.
همه می‌توانند در مسیر بهبودی قدم بگذارند و با طی این مسیر هزاران نفر بهبود خواهندیافت. تنها چیزی که نیاز است، وجود مشوق برای معتادان بی‌شعوری است. تشویق بی‌شعور، مؤثرترین عامل در این مسیر است.
یکی از دوستانم کالوین استابس؛ که مدیر کلینیک روان‌پزشکی است، از تعریف این داستان لذت می‌برد. او می‌گوید؛ روزی روزگاری، زنی در رشته کوه‌های هیمالیا به جست‌وجوی زندگی رفت. پس از چند سال جست‌وجو، مردی را در غاری دید و فکر کرد آن مرد مُرشد است. از مرد پرسید: «روش ارشاد را به من آموزش می‌دهی؟» مرد غارنشین ساکت بود و جواب نمی‌داد. زن نشست و به فکر فرو رفت. غروب که شد، بار دیگر از مرد پرسید: «آیا پیشرفتی داشته‌ام؟» مرد غارنشین سکوت کرد. روز بعد زن برگشت و بیشتر فکر کرد. نزدیک غروب سؤالش را تکرار کرد: «آیا پیشرفت کرده‌ام؟» مرد ساکت ماند.
روزها و ماه‌ها به این ترتیب گذشت و سرانجام زن از انتظار بی‌نتیجه‌اش خسته شد و غروب یکی از روزها؛ وقتی پاسخی دریافت نکرد، فریاد زد: «تو فریب‌کاری، روزها است که این‌جا می‌نشنیم و منتظر پیشرفت هستم ولی هیچ پیشرفتی نکرده‌ام؛ تنها شش ماه از زندگی‌ام هدر رفت و دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم، چگونه خودت را مُرشد می‌دانی؟» و کوله پشتی‌اش را به سمت مرد پرتاب کرد.
مرد تنها به کارهای زن خیره شده بود؛ حتی قادر نبود روی پای ناتوانش بایستد. اما، در نهایت به سخن آمد و گفت: «من مرشد نیستم، به من توهین نکن. اشتباه از خودت بود که من را مرشد تصور کردی!» زن که بسیار عصبانی شده بود، پرسید «پس تو کی هستی و در غار چه می‌کنی؟» مرد کشان کشان خودش را روی زمین کشید و گفت: «من جذامی تبعید شده‌ای بیش نیستم.»
این کتاب، درباره آگاهی شما از میزان بی‌شعوری‌تان است. من به بی‌شعوری خود پی بردم، پس شما نیز می‌توانید.

فهرست
مقدمه 7
بخش اول: بی‌شعور کیست و چرا یک شخص بی‌شعور می‌شود؟
فصل 1: داستان وینیفرِد 17
فصل 2: داستانی دیگر 25
فصل 3: تعریف بی‌شعوری 34
فصل 4: ماهیت بی‌شعوری 41
فصل 5: شدت بی‌شعوری 61
بخش دوم: انواع بی‌شعورها
فصل 6: بی‌شعور اجتماعی 71
فصل 7: بی‌شعور تجاری 76
فصل 8: بی‌شعور آزادی‌خواه 80
فصل 9: بی‌شعور عارف‌نما 85
فصل 10: بی‌شعور اداری 89
فصل 11: بی‌شعور درمانده 93
فصل 12: بی‌شعور شاکی 97
بخش سوم: وقتی جامعه بی‌شعور می‌شود
فصل 13: تجارت به مثابه بی‌شعور 103
فصل 14: منجلاب بی‌شعوری 108
فصل 15: خواندن، نوشتن و بی‌شعوری 113
فصل 16: بی‌شعوری در رسانه؛ همه‌گیری واقعی 118
بخش چهارم: زندگی با بی‌شعور
فصل 17: کار کردن با بی‌شعورها 125
فصل 18: وقتی دوست‌تان بی‌شعور است 131
فصل 19: ازدواج با انسان بی‌شعور 134
فصل 20: بی‌شعور متولد شده 137
فصل 21: فرزندان والدین بیشعور 141
تست فرمانبرداری بی‌شعورها 146
بخش پنجم: جاده بهبودی
فصل 22: مراحل بهبودی 151
فصل 23: ابزار بهبودی 156
سخن پایانی 164

بیشعور کسی است که رفتار وقیح و نفرت انگیزی را به صورت کاملاً ارادی و عمدی از خود بروز می‌دهد و از ایجاد اختلالی که در کارها به وجود آورده و آزاری که به دیگران رسانده قلباً بسیار خوشحال است …

این مقاله را به اشتراک بگذارید